سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خرید کتاب خون نحس

خرید کتاب خون نحس از نشر برایند. برای خرید کلیک کنید.

جلسی بارکت کم کم داشت از شدت کار خسته می شد. اواخر تابستان 2009 بود و او هر روز برای ساعات طولانی در شرکتی نوپا در پالوآلتوکار می کرد. او با کاری دست و پنجه نرم می کرد که در شرکتی جاافتاده تر، پنج شغل مختلف میشد. البته این طورهم نبود که او از کارگریزان باشد. مثل هرفارغ التحصیل 25 ساله دانشگاه استنفورد، تلاش و کوشش در خونش بود. اما حالا آرزوی اندکی شور و اشتیاق کاری داشت و شغلش چنین حسی به او نمیداد. شرکت دوستانگ، کارفرمای چلسی، وب سایتی شغلی برای متخصصان مالی بود.

چلسی یکی از دوستان بسیار صمیمی الیزابت در استنفورد بود. در سال اول ، آنها در خوابگاه های مجاور هم در ویلبرهال که مجموعه مسکونی بزرگی در لبه شرقی پردیس دانشگاه بود، زندگی می کردند و خیلی زود با هم دوست شده بودند. نخستین باری که همدیگر را دیدند، الیزابت لبخندی به پهنای صورتش داشت و تی شرت قرمزرنگی پوشیده بود که رویش نوشته شده بود: «سربه سر تگزاس نگذارید» . به نظر چلسی، او آدم دوست داشتنی و شوخ و زرنگی بود.

هردویشان اجتماعی و اهل گشت و گذار بودند و رنگ آبی چشمانشان یکی بود. به سهم خودشان، در جشن و خوشگذرانی های بسیاری شرکت کردند و در گروه دوستی دخترانه ای عضو شدند. بخشی از این کارهایشان برای پیدا کردن سرپناهی بهتر بود. در حالی که چلسی نوجوانی معمولی بود که هنوز تلاش می کرد راهش را در زندگی پیدا کند، به نظر می رسید الیزابت دقیقا میداند که می خواهد چه کسی باشد و چه کار کند. وقتی الیزابت در ابتدای سال دوم، با حق اختراعی که طراحی کرده بود به پردیس دانشگاه برگشت، چلسی به شدت تحت تأثیر قرار گرفت.

 

در پنج سالی که از ترک تحصیل الیزابت به قصد تأسیس ترائوس میگذشت، آن دو ارتباطشان را با هم حفظ کرده بودند. آنها به ندرت همدیگر را می دیدند؛ اما گهگاهی به هم پیغام می دادند. یک بار در همین تبادل پیام ها، چلسی از مشقت های کاری اش گفت. این حرف ها الیزابت را بر آن داشت که بگوید: چرا نمیایی برای من کار کنی؟»