خون نحس برآیند چرخ کسب و کار شما

 خون نحس برآیند را بخوانید 

اما همچنان در روشی که الیزابت این توجه ویژه همگانی را جلب می کرد، موضوع شیوه رویارویی الیزابت با این موضوع، بیشتر شبیه یک ستاره سینمایی بود تا یک یا در مصاحبه رسانه ای با کنفرانسها حضور می یافت. دیگربنیانگذاران مشهور استارت آپ می کردند و در انظار عمومی ظاهر می شدند؛ اما نه با چنین تکراری. تصویری که بابلیة گوشه گیر و سخت کوش ساخته بود، یک شبه او را به شهرتی فراگیر رسانده بود.

الیزابت خیلی زود در دام شهرت افتاد. حالا دو محافظ با آئودی مشکی چهاردرای 8 او را می رساندند. اسم رمز برای الیزابت «عقاب یک» و برای سانی «عقاب دی بود. آیودی پلاک نداشت؛ تقلید دیگری از استیو جابز که هر شش ماه مرسدس جدیدی می گرفت تا داشتن پلاک اجتناب کند. الیزابت همچنین سرآشپزی شخصی داشت که سالادها و آب میوه های سن او را از خیار، جعفری، کلم، اسفناج، کاهو و کرفس آماده می کرد. او هروقت لازم بود به جایی پرواز کند، با جت شخصی گلف استریم سفر می کرد.

قسمتی از آنچه تصویر عمومی او را تا این اندازه تأثیرگذار می کرد، پیام دلگرم کننده او در خصوص استفاده از آزمایش های خون سریع ترانوس برای تشخیص زودهنگام بیماری ها بود. بنا به تمام سخنانش در مصاحبه ها، هیچکس مجبور نخواهد شد با کسی که دوستش دارد، خیلی سریع خداحافظی کند. در سپتامبر2014، سه ماه پس از انتشار مقاله روی جلد فورچون، او این پیام را در سخنرانی ای در کنفرانس تد مد در سان فرانسیسکو با اضافه کردن بعدی شخصی به آن سوزناک تر کرد: او برای اولین بار در انظار عمومی از دایی اش گفت که بر اثر سرطان درگذشته بود؛ همان داستانی که برای تایلرشولتز در هنگام شروع به کارش در ترانوس بسیار الهام بخش بود.

 

واقعیت داشت که دایی الیزابت، رون دیتز، هجده ماه پیش بر اثر سرطان پوستی که متاستاز داده و در مغزش پخش شده بود، درگذشته بود؛ اما مطلبی که الیزابت از افشایش خودداری می کرد، این بود که او هرگز با دایی اش صمیمی نبود. برای اعضای خانواده اش که از ماهیت واقعی رابطه انها خبرا داشتند، استفاده از مرگ او برای معروف کردن شرکت، ساختگی و نوعی سوءاستفاده بود. قطعا هیچ یک از شنوندگان در کاخ هنرهای زیبای سان فرانسیسکو این نکته را نمی دانستند.


خون نحس کتابی برای همه


خون نحس کتابی برای افراد موفق، قسمتی از کتاب:

مطالهای حوزه ویروس شناسی ادامه دهد و دوران رزیدنتی اش را در یک کلینیک پاتولوژی در زنان در بوستون بگذراند.

در تابستان 2012، الن مسئول یک آزمایشگاه کودکان در پیتزبورگ بود که یک آگ لینکدین مشاهده کرد که دقیقا مطابق با افسون روبه رشد سیلیکون ولی بود: رئیس آزمایشگاه در شرکت زیست فناوری در پالوآلتو. او کمی قبل، خواندن زندگی نامه استیو جابز به قلم والترآیزاکسون تمام کرده بود. این کتاب که برای او به شدت الهام بخش بود، اشتیاقش را برای نقل مکان به منطق ساحلی سان فرانسیسکو شعله ورتر کرد.

پس از اینکه برای شغل آگهی شده درخواست داد، از او خواسته شد برای مصاحبه تنظیم شده ای در ساعت 6 عصر روز پنجشنبه به آنجا پرواز کند. ساعت ملاقات عجیب بود؛ اما او با خوشحالی آن را قبول کرد. او اول باسانی و بعد با الیزابت ملاقات کرد. در وجود سانی چیزی بود که به طرز مبهمی برای او عجیب می نمود؛ اما الیزابت این تأثیر را خنثی کرد؛ کسی که بسیار مشتاق و مصمم بود که خدمات درمانی را متحول کند. مانند بیشتر افرادی که الیزابت را برای اولین بار میدیدند، الن از صدای بم او جا خورد. صدای این زن به هیچ صدایی که تا آن موقع شنیده بود، شبیه نبود.


با وجود آنکه فقط چند روز بعد، الن پیشنهاد استخدام در ترانوس را دریافت کرد، قادر نبود به سرعت دران شرکت مشغول کار شود. او باید اول برای مجوز پزشکی در کالیفرنیا درخواست می داد. این پروسه هشت ماه طول می کشید و شروع رسمی کار را تا آوریل 2013 به تأخیر می انداخت. تا آن موقع تقریبا یک سال می شد که نفر قبلی در پست او، یعنی آرنولد گلب، استعفا کرده بود.


کتاب خون نحس بر اساس داستان واقعی

کتاب خون نحس داستان واقعی یک کسب و کار

سائی و مونا پایین آمدند تا او را در لابی ساختمان جدید ملاقات کنند. او را به اتاقی در پشت بن راهنمایی کردند و به او اطلاع دادند که قبلا به کار او در شرکت خاتمه داده اند. سانی چیزی را که شبیه اوراق حقوقی بود، از روی میز به سمت او هل داد.

الن عنوان درشت بالای برگه را خواند: «سوگندنامه الن بیم»

درآن اوراق نوشته بودند که با علم به مجازات دروغگویی تحت قوانین کالیفرنیا، او متعهد می شود که هیچ یک از داراییها

یا اطلاعات محرمانه ای را که در طول استخدامش در شرکت به آنها دست یافته است، افشا نکند و این تعهد شامل این بند هم میشد: «من هیچ اطلاعاتی در خصوص ترانوس به صورت کاغذی و الکترونیکی در هیچ یک از متعلقاتم در هیچ جایی شامل حساب ایمیل های شخصی، رایانه یا لپ تاپ شخصی، فولدرهای پاک شده یا موجود در سطل زباله رایانه ، فلش، منزل، ماشین یا هرجای دیگری ندارم.»

پیش از اینکه الن برای خواندن آن تعهدنامه فرصت کافی پیدا کند، شنید که سانی با صدای سردی گفت: «ما میدانیم که تو برای خودت تعداد بسیاری از ایمیل های کاری را فرستاده ای. تو باید به مونا اجازه بدهی که وارد حساب جیمیلت بشود تا بتواند آنها را پاک کند.»

الن مخالفت کرد. او به سانی گفت که اجازه ندارد به حریم خصوصی اش تجاوز کند و او هیچ مدرکی را امضا نخواهد کرد.

صورت سانی قرمز شد. همین طور که بیشتر عصبانی میشد، سرش را با نفرت تکان می داد. به سمت مونا برگشت و گفت: «باورت میشود این پسر دارد چه کار میکند؟»

او دوباره به الن رو کرد. در حالی که تحقیراز صدایش می بارید به الن پیشنهاد داد برایش وکیل استخدام کند تا به کارها سرعت ببخشد.

 

فکر وکیلی که پولش را ترانوس پرداخت کند و بتواند به شکل مناسبی از حقوق او در اختلافش با شرکت دفاع کند، به نظر الن مسخره آمد. الن پیشنهاد سانی را رد کرد و اعلام کرد که می خواهد از انجا خارج شود. وقتی اصرار کرد مونا کوله پشتی اش را از آزمایشگاه برایش بیاورد، مونا آن را به او داد. در مقابل، از او خواست تالپ تاپ و تلفن شرکتی اش را بدهد. الن به سرعت تلفن را به حالت تنظیمات کارخانه دراورد تا محتویاتش پاک شود و آنها را به او داد. سپس از آنجا خارج شد.


بخشی از کتاب خون نحس - نشر برایند

 

بخشی از کتاب خون نحس را با هم می‌خوانیم.

وقتی می باخت، با عصبانیت بلند می شد و نه یک بار، بلکه چند بار، از در ورودی آپارتمان این طرف و آن طرف میدوید. این ها نخستین نشانه های تمایلات شدید رقابتی او بودند.

الیزابت در دبیرستان جزو افراد محبوب نبود. پدرش آن موقع برای کار در شرکت تنکو همراه خانواده به هیوستون نقل مکان کرده بود. فرزندان خانواده هولمز به مدرسه سنت جانز، مشهورترین مدرسه خصوصی هیوستون، می رفتند. الیزابت که دختری نوجوان با چشمان درشت آبی رنگ بود، سعی کرد با سفیدکردن رنگ موهایش به نوعی هم رنگ جماعت شود. او همچنین درگیر اختلالی در خوردوخوراکش بود.

او در سال دوم خودش را غرق مطالعات درسی کرد و اغلب شبها تا دیروقت برای مطالعه بیدار می ماند؛ در نتیجه آن سال شاگرد اول کلاس شد. این شروع الگویی مادام العمر بود: کار زیاد و خواب اندک. همین طور که از نظر تحصیلی به جایگاه ممتازی رسیده بود، از نظر اجتماعی هم جاپای خودش را محکم کرد و با پسر یکی از جراحان ارتوپدی پرارج وقرب هیوستون آشنا شد. آن دو با هم به نیویورک سفر کردند تا در جشن هزاره جدید در میدان تایمز شرکت کنند. 

با نزدیک شدن موعد رفتن به دانشگاه ، الیزابت برای قبولی در دانشگاه استنفورد مصمم تر میشد. برای هر دانش آموز علاقه مند به علم و رایانه که رؤیای کارآفرینی در سر می پروراند، این انتخابی بدیهی بود. دانشگاه کشاورزی کوچکی که سرمایه دار کلان خطوط آهن، للند استنفورد، در انتهای قرن نوزدهم بنا نهاده بود، حالا به طرز جدایی ناپذیری با سیلیکون ولی پیوند خورده بود. در آن زمان، رشد برق آسای اینترنت در اوج خودش قرار داشت و برخی از بزرگ ترین ستارگان آن، مثل یاهو، در پردیس همین دانشگاه استنفورد شکل گرفته بودند. در سال آخر دوران دبیرستان الیزابت، دو دانشجوی دکترای دانشگاه استنفورد با شرکت نوپای کوچک دیگری به نام گوگل شروع به جلب توجه کرده بودند.

الیزابت از قبل شناخت خوبی از دانشگاه استنفورد داشت. خانواده اش در انتهای دهه 1980 و اوایل دهه 1990 در شهر کوچک وودساید در ایالت کالیفرنیا زندگی کرده بودند. این شهر فقط چند کیلومتر با پردیس دانشگاه استنفورد فاصله داشت. او در همین مدت، باجس دریپر ، دختری که در همسایگی شان زندگی می کرد، دوست شده بود. پدر جس، تیم دریپرنام داشت. او سرمایه گذاری ریسک پذیر و در حال تبدیل شدن به یکی از موفق ترین سرمایه گذاران شرکت های نوپا بود.

 

الیزابت به منظور یادگرفتن زبان چینی هم با دانشگاه استنفورد ارتباط پیدا کرده بود. پدرش که برای انجام کار به دفعات به چین سفر می کرد، به این نتیجه رسیده بود که فرزندانش باید زبان ماندارین را یاد بگیرند. به همین دلیل، او و نوئل ترتیبی داده بودند که معلمی خصوصی شنبه صبح ها در خانه شان در هیوستون حاضر باشد.